کلینی به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلواتالله علیه روایت کرده است که:
پادشاهی در میان بنیاسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیی داشت، و آن قاضی برادری داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحهای داشت که از اولاد پیغمبران بود.
و پادشاه شخصی را میخواست که به کاری بفرستد. به قاضی گفت که: مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضی گفت که: کسی معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت: من زن خود را تنها نمیتوانم گذاشت. قاضی بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت:
ای برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو به جای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهای او را بساز تا من برگردم. قاضی قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضی نبود.
پس قاضی به مقتضای وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن میآمد و از حوایج آن سؤال مینمود و به کارهای او اقدام مینمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و (ادامه مطلب...